جلوی چشمانم سیاه می شود و عینیتی می دهد به همه تصویرهای تاریکی که چشمانم از پس رنگها به من هدیه داده است مانند نفسی عمیق در طبیعتی دل انگیز که تنها تو را به سرفه خواهد انداخت: هوایی که مسموم شده است از غصه های ادامه دار، از دیدار های حساب شده، از منفعت ها .
می خواهم به تاریخ ها نگاه نکنم به اینکه چند سالم است یا چند سال گذشته است و دیگر وقتی به ریل های آهنی مستاصل از فرط پیموده شدن ملولانه خیره شده ام فاصله ام را از کرانه ی امید تخمین نخواهم زد. دلم می خواهد به چشمانت خیره شوم و به این فکر کنم که کاش می شد به تمام فکرها سنجاقش کرد شاید آن موقع چای این واحدهای نیمه مرده هم طعم همان چای خانه ی مادر بزرگها را بدهد، اصلا شاید آن موقع توانستی خودت را با چشمان من ببینی حتی جهان را.



مشخصات

آخرین جستجو ها